سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش در کنف عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 87 فروردین 14 , ساعت 12:57 صبح

وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا می‏بردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچه‏هیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامه‏های تک تک خواهر زاده‏هایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامه‏های رزمنده‏ها از اینجا به دست خانواده‏ ها می‏رسیده؟
پس چرا نامه‏ی آن شهید مفقود‏الاثر هرگز به دست خانواده‏اش نرسید؟
خدا گواه شادی‏های وصف نکردنی من هست.برای هر خط‏اش چقدر اشک می‏ریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامه‏های پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر می‏تواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم می‏داد.از خجالت داشتم می‏مردم آخر. 
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همه‏شان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشته‏ام.اما نمی‏دانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچه‏هایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...می‏خواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان می‏رود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمنده‏ام...شرمنده‏ام...».



لیست کل یادداشت های این وبلاگ